حالم خوبه مشتی
توی دنیای درندشتی که من ساختم حال هیچکسی بد نیست ولی
گرفته میشه دلها
فراموشیه غمها
ازادی از اجتناب بین اجسام و ارواح
چیزیه که من ساختم
بهاشونو بد دادم
حالا میخوام بخوابم
سنگینه اعمالم
خمیده شدم انگار راهی جز این کار هم ندارم
خوش باشین من کار به کسی ندارم
فراموشم کنین مثل رد پای تو برفم
میرم چونکه سیرم من
تیکه گاه شدم واسه هرکی دیدم زیرم کرد
شکفتم ولی خیلی دیره
هر طعمی بود رو چشیده
تلخی مزهی حقیقت زندگی توی دشت ناامیده